۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

بوی بهار و عیدی یار – در آستانه ی بهار 1393 خورشیدی



ای دل خرم بیا
بوی بهار آمده
کینه، پیاده برو
عشق سوار آمده

ای لب خندان بیا
شادی و شور آمده
شیون و زاری برو
وقت سرور آمده

مرغ غزلخوان بیا
نغمه ی ساز آمده
گریه و هق هق برو
هلهله باز آمده

سینی سبزی بیا
سفره ی عید آمده
سفره ی خالی برو
نُقل و نبید آمده

باد رهایی بیا
مرگ قفس آمده
دود و سیاهی برو
یار نفس آمده

عشق و محبت بیا
فصل دگر آمده
مکر و پلیدی برو
حوصله سر آمده

تربت عاشق بیا
عیدی یار آمده
فصل زمستان برو
فصل بهار آمده

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

برگ سبز – 4/1/92



برگ زیبا چقدر بَرّاقی
کودک تازه زاد این باغی

خوش لباس و تمیزی و شیکی
سبزِ خوشرنگی و متالیکی

طفلکی برگهای پشت سرت
آن گیاهان پیر دور و برت

رونق از کار و بارشان بردی
حقشان را تو با کلک خوردی

تا نهادی قدم به این دنیا
پیر برگانِ باغ رفتن جا

گوش کن برگ خوب جوان
سرگذشت عجیب باغ بدان

همه ی برگهای خشک نحیف
همه ی برگهای پیر ضعیف

اولش برق می زدن چو تو
آمدن در حیاط و باغ به دو

آرزوشان همیشه برّاقی
باده نوشی ز ساغرساقی

بعد یک فصل سرد خزان
تیره شد رنگ و روی صورتشان

برق تو یک بهار می ماند
برگ پیر این فسانه می داند

گوش کن برگ خوب جوان
سرگذشت عجیب باغ بدان

اولین روز بهار - 1/1/92



 اولین روز بهاری بود
قلب خود را پاک کردم من
ریختم از قلب خود بیرون
فکرِ بد را خاک کردم من
یاد کردم از پلشتیها
گریه ای غمناک کردم من
اشکهایم ریخت برخاکش
خاک را نمناک کردم من
رُست بر جایش درخت مُو
خنده ای بر تاک کردم من




۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

هوای تازه – جمعه 22 دیماه 1391


کاش می شد روزی
می نشستم  بر  ابر
با نوکِ سوزنی سوز دلم
به دلش، سوز فرو می کردم
تا بگرید تا شب
و دل تیره ی بی رحم هوا
اندکی باز شود
و نسیم تازه
بِوَزَد بر دلها
و دل مردم این شهر و دیار
باز با یاد خدا باز شود

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

پنجاه و هشت برگ - صبح جمعه 24/9/1391


پنجاه و هشت برگ
پنجاه و هشت برگ کاغذ کاهی
پنجاه و هشت صفحه ی بی خط
بی هیچ ماجرا
بی هیچ غصه ی فردا
بی هیچ رنگ و دورنگی
بی هیچ خشم و خشونت
تند و سریع و ساده ورق خورد

دست مرا بگیر
برگرد صفحه ی هشتم
آنجا کنار باغچه
یک حوض آبی است
با ماهیان سرخ و طلایی
با ماهیان شاد
رقصان میان آب
در آبیِ زلال

یک کودک نحیف
عریان میان آب
همراه ماهیان
در آب غوطه می خُورَد و
کِیف می کند
در اوج سادگی
بی فکر و بی خیال

برگرد صفحه آخر
آن کودک نحیف
امروز همچنان
همراه دیگران
در آبِ ناگوار
در حوض روزگار
بی فکر و بی خیال
در آب غوطه می خُورَد و
کِیف می کند

پنجاه و هشت برگ
پنجاه و هشت برگِ ساده ی بی خط
بی هیچ ماجرا
بی هیچ غصه ی فردا
بی هیچ رنگ و دورنگی
بی هیچ خشم و خشونت
تند و سریع و ساده ورق خورد
بی خیال

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

مادر – 21/9/91



خواب ديدم ديشب
يك نفر آن بالا
از ميان مه و دود
داشت هرلحظه مرا مي پاييد
در سكوتِ شبِ ايوانِ خدا

قد و قامت رعنا
ديدگانش زيبا
در نگاهش گرما
چه صميمانه به من مي نگريست
عشق در عمق نگاهش پيدا

من به او خنديدم
او ز ايوان خم شد
همچنان خيره به من مي نگريست
خنده اي بر لب او
زير لب ورد و دعا

از دل گوشه ی چشمش، آرام
قطره اشكي غلطيد
قطره اي عشق ز ايوان خدا
باز يك قطره ي ديگر غلطيد
قطره ها باران شد
به وجودم باريد
و من از عشق، وجودم دريا

در ميان مِه و دود
برق زد چهره ي او
چهره ي مادر بود
چه صميمانه مرا مي پاييد
مثل آنروز كه كودك بودم
زنده شد در دل من خاطره ها

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

برهما – سروده ی رالف والدو امرسون – 28 بهمن 1390



اگر
او که می میراند
می پندارد
که او می میراند
و او که می میرد
می پندارد
که او می میرد
پس آگه نیستند
بر تدابیر من
که چون
می آورم
و  چون می برم
و چون باز می آورم

نزدیک
در نزد من دور
و سایه
در نزد من نور

نزدیکِ من
خدایانِ ناپدید
پدیدند
و نیک نامی و بد نامی
تفاوتی ندیدند

آنان که مرا در حساب نمی آرند
در کارِ داوری بیمارند

چون پرواز می کنند
پروازشان منم
و  پرِ پروازشان منم

چون تردید می کنند
تردیدشان منم
و خالقِ تردیدشان منم

چون سرود می خوانند
سرودشان منم
و سرودخوانشان منم

خدایان قدرتمند
در راه بارگاه من
امید رسیدن دارند
و قدیسان هفت گانه
نومید و دل شکسته
آرزوی دیدن دارند

اما،  تو
عاشقِ صبور حقیقت
مرا بخوان
و روی از بهشتِ مینو بگردان


Ralph Waldo Emerson
Brahma
If the red slayer think he slays,
  Or if the slain think he is slain,
They know not well the subtle ways
  I keep, and pass, and turn again.
Far or forgot to me is near;
  Shadow and sunlight are the same,
The vanished gods to me appear,
  And one to me are shame and fame.
They reckon ill who leave me out;
  When me they fly, I am the wings;
I am the doubter and the doubt,
  And I the hymn the Brahmin sings.
The strong gods pine for my abode,
  And pine in vain the sacred Seven;
But thou, meek lover of the good!
  Find me, and turn thy back on heaven.

Free counter and web stats