‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجه شعر آنا آخماتوا. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ترجه شعر آنا آخماتوا. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

بنوش روح مرا با نِی – سروده ی آنا آخماتوا – برگردان آزاد فرید تربتی – 9/7/91




بنوش روح مرا
با نیِ حواس بنوش
اگرچه مزّه ی آن
چون شراب تلخ بُوَد
بنوش روح مرا
 تا رَویم، هردو ز هوش

به التماس نگویم
که زجر من ندهی
چرا که من ز جهان
هفته هاست آزادم
چرا که راحتم و
هفته هاست من شادم

به من بگو
که تمام است کارَت و من
بخندم و
 دیگر رها کنم غمها
که هفته هاست
 بُریدست راهِ نفس
که هفته هاست
 پَریدست مرغِ قفس
روم به گوشه دوری
غریبه و تنها


بساط کودکیِ
کودکان بازیگوش
شکوفه ی انگور
 بر فراز شاخ درخت
عبور گاری باری
کنار نرده ی باغ
کنار نرده ی آن باغ
مرد عابر کیست؟
برادر من؟
عاشقم؟
نمیدانم!
به دانش آنهم
دگر نیازی نیست

اطاق خلوت و خالی
فقط فضا و فقط نور
و جسم بی نفس من
به خواب راحت و آرام
صدای پچ پچه از دور
چه سرنوشت عجیبی
برای  بیوه ی عاشق
چه سرنوشت عجیبی
صدای پچ پچه از دور


Drink my soul, as if with a straw

Anna Akhmatova

 

Drink my soul, as if with a straw

I know it’s bitter, intoxicating taste.
I won’t disturb the torment with pleading,
Oh, for weeks now I’ve been at peace.

Tell me, when you’re done. No sadness,
That my soul’s no more of this world.
I’ll walk down that road nearby
And see how children play.

The gooseberries are in flower,
And they’re carting bricks by the fence,
Who are you, my brother, my lover,
I don’t know now, or need to know.

How bright it is here, and bare,
My body, tired, rests…
The passers-by thinking vaguely:
Yes, she was widowed yesterday.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

«من آموخته ام» سروده ی «آنا آخماتوف» شاعر روسی – برگردان آزاد فرید تربتی -7/7/91



من آموخته ام
ساده و زاهدانه زیستن را
و افکار خرمندانه ریستن را
و به آسمان، عاشقانه نگریستن را
و در هنگام دعا به درگاه خدا گریستن را

من آموخته ام
در گرگ و میش غروب
راهی  دراز  طی نمودن را
و غم بیهوده از دل زدودن را
و در میان دره های سرسبز بودن را
و گلهای زرد و قرمز عطرآگین بو نمودن را
و صدای خش خش برگها در زیر پا شنودن را
و در بیان عمر فانی زیبا، شعرهای شادمانه سرودن را

چون به خانه بازمیگردم
عشوه های گربه دیدن  را
و بر فراز برج کنار برکه رسیدن را
و برشعله های آتشِ افروخته دمیدن را
و پرنده ای بر فراز سقف خانه ام پریدن را
و صدای شکستن سکوت شنیدن را
و تو  بر در سرای من، حلقه کوبیدن را
و من صدای آن حلقه بر در نشنیدن را

I've learned to live simply, wisely

I've learned to live simply, wisely,
To look at the sky and pray to God,
And to take long walks before evening
To wear out this useless anxiety.

When the burdocks rustle in the ravine
And the yellow-red clusters of rowan nod,
I compose happy verses
About mortal life, mortal and beautiful life.

I return. The fluffy cat
Licks my palm and sweetly purrs.
And on the turret of the sawmill by the lake
A bright flame flares.

The quiet is cut, occasionally,
By the cry of a stork landing on the roof.
And if you were to knock at my door,
It seems to me I wouldn't even hear.
Free counter and web stats