‏نمایش پست‌ها با برچسب عارفانه ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عارفانه ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

نور خدا - 10/8/1388

بيابيد، بيابيد، شما  نور خدا را
بتابيد، بتابيد، بر اين سينه، خدا را

از آن آتش سوزان، زدلهاي پريشان
بياريد، بياريد، همه مشعله ها را

از آن چاه الهي، شما نفت بياريد
بريزيد، بريزيد، ز سر تا  كف پا را

دل عاشق ما را در اين هيمه بريزيد
بسوزيد، بسوزيد، همه جسم دغا را

روم در دل آتش، چو شهزاده سياوش
ببينيد، ببينيد، ز خود گشته رها را

هزاران دل عاشق بر اين صحنه بگريند
بباريد، بباريد، ز دل اشك وفا را

رَوَم زين وطن پاك، دگر با همه بدرود
بدانيد، بدانيد، بَرَم ياد شما را

به خاكستر باقي، از آن آتش سوزان
بسازيد، بسازيد، زيارتگه ما را

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

سادگي - 15/6/89


من، آدم ساده دوست دارم
بي فيس و افاده دوست دارم

قربان شراب صاف و بي غش
من صافي باده دوست دارم

بيماري و درد من شفا ده
اكسير شفاده دوست دارم

صيقل تو بزن به قلب سنگم
آن سنگ جلا ده دوست دارم

من عا شق روي عا شقا نم
هر دل به تو داده دوست دارم

سر را  به  سرِ رهِ تو  اي  يار
بر خاك نهاده دوست دارم

من تربتيم، ز جنس خاكم
خاك كف جاده دوست دارم

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

مناجات رمضان – 31/5/1389

قسم بر خلوص دعاي  سحر
مناجات رهرو  به وقت سفر

به زيبايي صبح، وقت فلق
به  شيوايي آيه هاي  علق

به پاكي دلها به وقت نماز
تمناي عاشق به راز و نياز

به دلهاي روشن ز نور اميد
اميد رسيدن به صبح سپيد

به رنگين كمان دل آسمان
پس از غُرّش و بارش بي امان  

به باريدن سيل از بطن ابر
شكيبايي موج و دريا ي صبر

به رنگ طلايي خورشيدگرم
به درياي آرام و امواج نرم

به آزادي مرغ عشق از قفس
در اوج بلندي كشيدن نفس

به افطار مومن به وقت اذان
نسيم فضيلت به جانش وزان

به آرامش جانِ يك روزه دار
به وقت رسيدن به ديدار يار

گنه كاري بنده بر وي مگير
تو دست گنه كار ما را بگير

فروزان كن اين سينه ي تارِ ما
سبك كن به وقت سفر بار ما

از اين راه ظلمت رها كن مرا
قسم بر دعايت ، دعا كن مرا

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

بيا زندگي كنيم - 30/5/1389


با شعر عاشقانه، بيا زندگي كنيم

با شادي و ترانه، بيا زندگي كنيم

 

شاداب و بانشاط و پر از شور زندگي

با شوق كودكانه، بيا زندگي كنيم

 

بي پرسش از چرايي اوضاع روزگار

بي علت و بهانه، بيا زندگي كنيم

 

بي انتظار عرض تشكر ز ديگران

با مهر مادرانه، بيا زندگي كنيم

 

بي شبهه در كرامت روزي رسان دهر

فارغ ز آب و دانه، بيا زندگي كنيم

 

بيش از نياز ساده نخواهيم بهر خود

با كار صادقانه، بيا زندگي كنيم

 

جز ذات پاك حق نستاييم ديگري  

با شكر خالصانه، بيا زندگي كنيم

 

پرواي نفس را به كناري بيفكنيم

با زهد زاهدانه، بيا زندگي كنيم

 

از دست پير ميكده گيريم جام مي

با سبكِ عارفانه، بيا زندگي كنيم

 

اين مهلت دوروزه رها كن تو تربتي

با  عمر جاودانه، بيا  زندگي كنيم

 

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تير عشق – 26/5/1389


اي معني جلوه هاي هستي
اي داده مرا تو عشق و مستي

من را تو زده به تير عشقت
زخم دل من به عشق بستي

با تير  زدي  به  عمق  قلبم
احسنت به تو، چه ضرب شستي

من زنده شدم به تير عشقت
اين است دواي تندرستي

گفتم كه بزن تو  تير ديگر
تو بر سر من كشيده دستي

گفتي كه: برو  ز  غم  رها  شو
زين پس تو ز درد و ناله رستي

گفتم كه بزن به  تير عشقت
بر خواهش نفس و خود پرستي

گفتي كه  تو نفس خود رها كن
بي چون و چرا  به  قعر  پستي

وانگه به دو دست خويش جامي
پر كن  تو  ز  باده ي  الستي

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مستي من – 18/5/89


مستي من مستي يك مست نيست
رفتن عقل و خرد از دست نيست

مستي من بيخودي از هستي است
شادي و آزادي و سرمستي است

باده ي من باده ي انگور نيست
ذوق من از ديده ي مخمور نيست

حال من از ميوه ي آن تاك نيست
حالم  از آن شربت ناپاك نيست

حال من از ياد دل و  دلبر است
دلبر من آن بت افسونگر است

دلبر من زنده و پاينده است
پادشهِ رفته و  آينده است

دلبر من خوبتر از خوبي است
آيت زيبايي و  محبوبي  است

خوبتر از خوبي او خوب نيست
بهتر از او غايت مطلوب چيست؟

خوب، وجودِ كرم و جودِ  اوست
غايت مطلوب، همان بودِ اوست

بي قدح و باده چو مستي كنم
ترك، من اين عالم هستي كنم

مي روم آن جا كه بود خانه اش
خاك  شوم  بر  در ميخانه اش

حيف كه اين مستي من طي شود
بار دگر،  روز دگر،  دي شود

كاش كه اين نشئه ي  پاينده بود
لذت  اين  نشئه  فزاينده  بود

لحظه ي سر مستي من ذكر تو
فكر من آن لحظه شود فكر تو

مستي من بيخودي از خويشتن
آه، نخواهم من از اين بيش، تن

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

آتش درون - 16/5/1389


بي حرف و بي بياني، نام مرا صدا كن
بي شربت و دوايي، درد مرا دوا كن

در عين بي نيازي، خواهم تو را من از تو
درويش بي نيازم، پس حاجتم روا كن

هم نذر و حاجت از تو، هم استجابت از تو
اي پادشاه هستي، اين بنده را دعا كن

مرغ قفس كه روزي، در باغ مي پريده
جانش فسرد اينجا، مرغ از قفس رها كن

مرغ فسرده جان را، تنها ي بي زبان را
با مرغكان، دوباره، همراه و  هم نوا كن

آه اي خداي عالم، مرغ شكسته بالم
داني چه خواهم از تو، نذر مرا ادا كن

گر نام من بخواني، با سر به خانه آيم
گر خلف وعده كردم، جان مرا فدا كن

بس كن فريد آخر، از آتش درونت
سوزد تمام دنيا، كمتر خدا خدا كن

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

گمشده – 15/5/1389

هرگز صداي خنده ي او را شنيده اي؟
يا سايه اي زچهره ي او را تو ديده اي؟

در جستجوي صاحب آن خنده با اميد
بي بال و پر ز قله ي حرمان پريده اي؟

مانند سايه هاي گريزان ز نفس خود
از دست ديو وسوسه، آيا رميده اي؟

در  آرزوي  ديدن  آن  يار  نازنين
ترك ديار كرده، ز ياران بريده اي؟

در جستجوي موسي و اسرار كوه طور
آسيمه سر به كوه و بيابان دويده اي؟

ديدي در آن زمين و بيابان پر ز خار
مجنون سينه چاك گريبان دريده اي؟

با يك نگاه يار، من از خويش گم شدم
در سرزمين گمشده، من را نديده اي؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

پرواز در سكوت – 9/5/1389



غوغاي اين سكوت، كر كرده گوش من
دركش شده برون، از فهم و هوش من
هوشي  دگر  بده، تا   فهم  آن  كنم
جامي دگر بريز، در خوردِ نوشِ من

ناديده چشم من، عكس جمال تو
بيرون ز فهم من، درك كمال تو
تو در خيال خود، من آفريده اي
در عا لم سكوت،  من در خيال تو

يك لحظه آمدي، تو در خيال من
آن لحظه ي عزيز، وقت وصال من
پرواز در سكوت، در جستجوي تو  
بي بال و پر كجا؟ بشكسته بال من

در حمله ي سكوت، من در پناه تو
مأواي  امن  من،  شد  بارگاه  تو
بفرست بر زمين، برق نگاه خود
ساكت شود سكوت، با يك نگاه تو

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

نامه ي عاشقانه - 5/5/1389


اي خداي بزرگ و  يگانه
با سلامي به تو،  خالصانه

نكته اي با تو خواهم بگويم
بشنو  اين گفته ي صادقانه

آفريدي جهاني دل انگيز
نعمت و رحمتت بيكرانه

عشق و آزادي و مهرباني
شعر و چنگ و نواي ترانه

هر طرف، مهر و لطف الهي
بُد شب و روز من شادمانه

گندم خوشمزه آفريدي
گفتي اما حذر كن ز دانه

ديدم آنگه پريروي زيبا
موي افشانِ او روي شانه

با وقار و خرامان بيامد
تا به نزديك من، دلبرانه

زير لب با من آهسته گفتا
آنچه گويم، بكن بي بهانه

دانه خور زين درخت الهي  
تا كه عمرت شود جاودانه

خوردم و آمدم در زمينت
بعد از آن  كرده ي ابلهانه

در زمين بوده ام سالياني
خسته ام از فسون زمانه

تا به كي امتحانم كني تو
تا كي اين  حكمت عارفانه

كودكي كردم و نادمم من
آه از آن بازي كودكانه

من پشيمان ز كردار خويشم
بشنو اين ناله هاي شبانه

خواهش من ز تو نازنينم
آمدن بار ديگر به خانه

با درود و سلامي دوباره
ختم اين نامه ي عاشقانه

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

يكي بود يكي نبود – 19/4/1389


در سكوت هستي ات آوا  نبود
عالمِ  پر شور  و  پر غوغا  نبود

تو يكي بودي و ديگر هيچ بود
هيچ  كس  مانند تو  تنها  نبود

هستي تو  متكي بر ذات خود
ذره اي جز ذات تو آن جا نبود

نور تو  روشنگر  شبهاي  تار
روزها غايب بُد و شبها نبود

ياد تو  تسكين غمهاي بزرگ
در دل  نابودگان  غمها  نبود

آتش ايمان چو گرمي مي فزود
بي وجود مردمان سرما نبود

مهر تو چون كل هستي بيكران
مهر و لطف بيكران بر ما نبود

هستي زيبا و لي آخر چه سود
دركي از آن  هستي زيبا نبود

ناگهان كُن گفتي و موجود شد
قبل از آن، اين عالم و دنيا نبود

قصه ي ما، آن زمان آغاز شد
قبل از آن افسانه ي حّوا نبود

يك ندا گفتا، مگو ديگر، خموش
وقت كشف رازها  حالا نبود

جز خداوند توانا و حكيم
هيچ كس بر سِّر حقّ دانا نبود

من نگه كردم به دور خويشتن
جز من و تو هيچ كس با ما نبود





۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

سرزمين نور- 10/4/1389



 قصه گويان عزيز شهر ما
قصه اي دارم، بگويم با شما؟

قصه اي دارم ز شهر نورها
شهر روز شاديم، آن دورها

شهر من در انتهاي راه دور
سرزميني دور تر از كوه طور

شهر زيبايي و شهر آفتاب
شهر دوري آنور شهر سراب

هر محله شعله اي از نور بود
مثل نور مشعلي از دور بود

سنگفرش كوچه ها مثل بلور
سر در هر خانه يك هاله ز نور

واژه هاي نور، روي هاله ها
با خطِ نوري نوشته آيه ها

آيه هاي رحمت و نيكي و مهر
با خطوط نور بر فرق سپهر

مردمان، با يكدگر نيكي كنيد
ترك زشتيها  و تاريكي كنيد
 
مردمان، نور سماوات و زمين
مهرباني كرد بر اين سرزمين

از شعاع نور خود روشن نمود
سرزميني را كه اهريمن نبود

سرزميني را كه در آن مردمان
از دروغ و جور ظا لم در امان

سرزميني كه در آن جنگي نبود
راستي ها بود و نيرنگي نبود

هيچ كس خو د را گزيده ناشمرد
هر كسي نان عملهايش بخورد

هيچ كس با خود نگفته من سرم
از تمام مردمان والاترم

شامه ي پرهيزكاران تيز بود
رتبه ي مردم در آن پرهيز بود

خاطراتي دارم از آن روزگار
زندگي با مردم پرهيزكار

در ميان شهر ما يك خانه بود
ساكنش من بودم و جانانه بود

اول تاريخ در روز الست
من در آن وادي نشسته، مستِ مست

ناگهان تاريك شد، چشمم نديد
روزگار ديگري از ره رسيد

يك منادي از نهان با من بگفت
راز پنهاني كه آن بايد نهفت

بعد از آن ديگر نديدم شهر خود
ناله كردم، مويه كردم، بهر خود

ناله كن زين قصه، اي سنگ صبور
من يكي تبعيدي ام از شهر نور

من غريبم، نيست اين كاشانه ام
باز خواهم گشت سوي خانه ام


۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ملامت - 12/3/89




شب بگذشته كه با ياد تو حا لم خوش بود
نفس امّاره ي من منفعل و خامُش بود

سعي كردم كه ترا ذكر و نيايش بكنم
توبه از نقش خود و كهنه نمايش بكنم

صبح فردا كه شدم از مي ديشب هشيار
من  و  تو  مانده  و  از  خانه  برفتند  اغيار

نفس لوّامه به من گفت: عجب بي خردي
هدفت بود كه  از خواجه   بگيري  مددي؟

سِّر حق جز به خود خواجه  نبايد گفتن
كفِ  ميخانه   در  انظار   نبايد   رُفتن

چه كسي فاش كند راز خودش بهر عوام؟
چه كسي  جار  زند  سّر  نهان  بر سر بام؟

نفس امّاره ي تو بر خردت غالب شد
راز تو فاش شد و بر همگان جالب شد

سعي  كن   بار  دگر، لافِ  معاني   نزني
حرفي از آنچه كه او گفت و تو داني نزني

تو  نگه دار  سخن  در قفسِ  سينه ي خود
با خودت زمزمه كن ناله ي ديرينه ي خود

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

نيايش - نيمه شب 10/3/89



خدايا  تو  بر  ما  كَرَم  كرده اي
كه ما را چنين محترم كرده اي

نسايد سر ما،  به جز درگهت
به قلبم به پا، خيمه و خرگهت

نسايم  سرم را  به  درگاه  كَس
سرم خم شود بر خداوند و بس

به صورت نهادي مرا چشم پاك
برت  صورتم را نهادم به خاك

مرا آفريدي زبان در دهان
به جز مدح ايزد نگويد زبان

مرا بهره دادي ز عشق خواص
به جز ياد تو نايد اندر حواس

مرا داده اي  حشمت  و  آبرو
تو هنگام سختي، مرا چاره جو

نكردي مرا پست و محتاج خلق
ندادي مرا رخت و جامه ز دلق

گرفتي ز من خواهشِ مال و جاه
حريصم نكردي تو بر تخت شاه

تو اين گنج ايمان به من داده اي
چه خواهم دگر، جُز  مي و باده اي

خدايا در اين خلوت نيمه شب
در اين حالت مستي و گرم تب

دو چشمان خود را بهم مي نهم
ترا بر جلالت قسم مي دهم

حسابم كن از خيل ياران خويش
از آنان كه جز تو نخواهند بيش

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

باران مهر - صبح جمعه – 7/3/89


بر شوره زار جان، تو قطره ها ببار
از اين زمين خشك، تو ميوه ها بيار

از دست روزگار، خشكيده اين دلم
روزي زمين دل، گل بود و لاله زار

باران  مهر خود،  از آسمان بريز
خيسم كن و مرا، از عاشقان بدار

بر اين درخت پير، باريده قطره ها
من، ريشه در زمين، از آسمان تبار

در كارزار عشق، من گُرد و  پهلوان
از جان گذشته ام، من مرد كارزار

سر را نهاده ام، من در ركاب عشق
بر پشت اسب دل، دنبال شهسوار

در دشت قصه ها، فارغ ز غصه ها
تازم به هر طرف، بر زندگي سوار
 
بر پشت زندگي، هم شاه و هم گدا
هم عمق و قعر چاه، هم اوج كوهسار

اين از دعاي من، يا از نگاه توست؟
از خواهش گدا،  يا لطف شاهوار ؟
Free counter and web stats