۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ملامت - 12/3/89




شب بگذشته كه با ياد تو حا لم خوش بود
نفس امّاره ي من منفعل و خامُش بود

سعي كردم كه ترا ذكر و نيايش بكنم
توبه از نقش خود و كهنه نمايش بكنم

صبح فردا كه شدم از مي ديشب هشيار
من  و  تو  مانده  و  از  خانه  برفتند  اغيار

نفس لوّامه به من گفت: عجب بي خردي
هدفت بود كه  از خواجه   بگيري  مددي؟

سِّر حق جز به خود خواجه  نبايد گفتن
كفِ  ميخانه   در  انظار   نبايد   رُفتن

چه كسي فاش كند راز خودش بهر عوام؟
چه كسي  جار  زند  سّر  نهان  بر سر بام؟

نفس امّاره ي تو بر خردت غالب شد
راز تو فاش شد و بر همگان جالب شد

سعي  كن   بار  دگر، لافِ  معاني   نزني
حرفي از آنچه كه او گفت و تو داني نزني

تو  نگه دار  سخن  در قفسِ  سينه ي خود
با خودت زمزمه كن ناله ي ديرينه ي خود

۳ نظر:

  1. سلام بر سعدی زمان
    عجب شعر روان و پر محتوایی .
    هنگام خواندن آن با تمام وجود کلمات را احساس میکنید.
    اشعار عارفانه شما روز به روز قوی تر و زیباتر می شود.
    اشعار شما برای من مانند موسیقی دلنواز است که به کنه وجود رخنه میکند.
    فوق العاده بود.
    حق یارتان.

    پاسخحذف
  2. Salaam and many thanks for making my day by this amazing piece. I am moved by these words ...

    This is a very successful and significant form of a 'confession poetry' to me. It commences from an experience outside of the self and reaches to the depths of it at the end. The conclusion you have made is astonishing and well favored, sir.

    Your poetry is a 'yes to life' philosophy on its own and I am honored to read it to the seekers of beauty as well.

    Love and infinite bliss to you.

    پاسخحذف
  3. َ All I can say is that I agree with the previous comment
    Dona

    پاسخحذف

Free counter and web stats