۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

تو گو آن باش، من آنم


خدايا مرگ آمد، تا كنار پلك چشمانم

نگاه مشتري وارش، خريدار تن و جانم

گمان كردم كه مي گويد بيا اي تربتي با من

ولي كج كرد راهش را، و من مبهوت و حيرانم

چرا برده مرا آنجا، كه بينم سرنوشت خود

چه رازي بود در كارش، دگر آنرا نمي دانم

پيامي بود در گوشم؟ و يا هشداراز سويت !

خدايا فاش گو با من، ز اسرارت، پريشانم

تو آوردي مرا در اين سرا، بي اختيار خود

ولي من راضيم از قسمتم، همواره خندانم

اگر گويي بيا، من پر كشم تا عرش و ايوانت

وگر گويي بمان، در اين سرا من تا ابد مانم

تو خود اسرار روح عاشق و شيداي من داني

نباشد روح در جانم، تو گو آن باش، من آنم

۱ نظر:

Free counter and web stats