۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

خواب ديدن حافظ


حافظ به خوابم آمد و بيدار شد چشمان من

اول گمان كردم كه او خواهد بگيرد جان من

گويد كه اي مرد دني شرمي تو كن از روي من

پاي خودت بيرون بكش از خانه و از كوي من

آخر تو شاعر نيستي اي كودك گستاخ من

اينجا بود ملك سخن در مركزش بد كاخ من

اول تو بايد بگذري از حاجب و دربان من

دروازه بان كاخ من نشنيده جز فرمان من

صد ها هزاران شاعر پرشور خاطر خواه من

هريك بگيرد سبقتي از ديگري در راه من

تو خود كشيده راه خود افتاده اي دنبال من

آخر تو هرگز خوانده ای ديوان و شرح حال من

در گور ميلرزد تنم تو دور شو از گور من

تنها گذارم تا دمي راحت كنم با حور من

تربت رها كن شاعري آسوده كن تو روح من

شايد تو را پندي دهد اين خاطر مجروح من

گفتم جناب حافظا بر من ببخشا كار من

قصدم نبود آزار تو جوشيده طبع زار من

پنداشتم من شاعرم گمراه شد پندار من

خوردم فريب دوستان در باره اشعار من

اينك بريزم دور من اين دفتر دجال من

خالي كنم ظرف سخن از ميوه هاي كال من

گفتا مبادا اين كني خالي مكن اين ظرف من

با تو مزاحي کرده ام جدي گرفتي حرف من

آري تو شاعر نيستي در سطح رندي مثل من

يا مولوي و سعدي و خيام و چندي مثل من

شعر طلای تو بود در نزد من چون مس من

پرتاب گردد شعر من ز آتشفشان حس من

محکم نباشد شعر تو چون پایه های شعر من

با زور زادی شعرکی در مایه های شعر من

قلبت بود چون آینه تصویر کردی قلب من

از صافی قلب تو شد احساس خوبت جلب من

شهد و شکر در طبع من سرمایه بازار من

ناگفته ام من با کسی اسرار و راز کار من

اما تو با ذوق خوشت پي برده اي برراز من

باشد دليل ذوق تو يك همسر از شيراز من

۱ نظر:

  1. نحوه پردازش داستان و طنزپردازي در آن، حكايت از بيان شيواي شما دارد. به اميد آن كه شعرهاي بيشتري از شما بخوانيم.

    پاسخحذف

Free counter and web stats