حكيم آمد به بالينم، بگفتا حال تو چون است
بگفتم حال من عالي، ولي چربيم در خون است
بگفتا بستني خوردي، نكردي فكر امروزت
نگفتي سن من بالا و پيري آفت جون است
چو ديدي جلوه پيتزا، لبت از شوق خندان شد
روان شد از دهانت آب، تو گويي رود كارون است
برفتي تا به مهماني، شكم را ميهمان كردي
بگفتي تا تواني خور،كه اينها مفت و ارزون است
به شوق و جذبه آجيل، تو در رقص آمده روحت
تمام پسته را خوردي، كه پسته باب دندون است
از آن ناپلئوني تا خامه اي، يكجا تو بلعيدي
بگفتي اين شكم چرك و دلم محتاج صابون است
نگه كردي تو بر جوجه، گمانم اژدها ديدي
كشيده تيغ هندي را، بريده سينه و رون است
عصاي نفس بفكندي تو و آن اژدها خوردي
عصا انداخته در پيش تو موسي و هارون است
بلمباندي چنان لقمه، كه گويي سال قحطي شد
نخورده تربتي لابد، كه او كم وزن و لاجون است
تو چون چنگيز خان، تاراج كردي خوان يغما را
تو پنداري كه صاحبخانه از اعقاب قارون است
چو بوي خوردني آيد، دماغت عين راداراست
بنازم پوشش موجش، تمام چرخ گردون است
چو بيني شوكلاتي خوشمزه مال فرنگستان
بزير گنبد گردون صداي صوت آخ جون است
بگفتم اي طبيب من، حميد خان نمازي جان
مقصر نيستم بنده، مقصر نفس مادون است
به جانت توبه كردم من، ز دست نفس اماره
كه از چربي و شيريني، دگر اعصاب داغون است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر