خواب
خواب آشفته بديدم شبي از خواب پريدم
خواب و كابوس مهيبي كه از آن زهره دريدم
خواب ديدم تك و تنها و به زنجير مهارم
در مغاكي كه بود تنگ و پر از عقرب و مارم
ترس مطلق شده مستولي اركان وجودم
زده ام زانو و مي لرزم و در حال سجودم
ميكنم توبه از آن عهد جواني و بلوغم
شده ام نادم و افسرده ز گفتار دروغم
با خودم عهد كنم تا اگر از مهلكه رستم
پس از اين توبه نمايم ز عهدي كه شكستم
ناگهان در دل ديوار يكي حفره بديدم
از دل حفره به تابيد به دل نور اميدم
بوي عطر گل و ريحان رسيده به مشامم
ساقي سيم بدن آمد و مي ريخت به جامم
در سكوت دل آن غار بخواندند به نامم
به يكي پلك زدن گشته همه چيز به كامم
صوت داوودي افرشته ندا كرد به گوشم
هيبت صاحب آن صوت بياورد به هوشم
گفت ياد آر تو از روز و تو از عهد الستم
يادم آمد لب پيمانه و آن عهد كه بستم
گفتم آري لب پيمانه فراموش نمودم
حلقه بندگي ديو چو در گوش نمودم
خورده ام سيبي و زنداني عفريت زمينم
داغ نسيان زده بر صورت و بر روي جبينم
بوده ام غرق گنه زان گنهم روي سياهم
عمر من بي ثمر و من چو يكي هرزه گياهم
حال نالان شده از داغ به پيشاني خويشم
گشته ام زار و پريشان و بگريد دل ريشم
من پشيمان شده در حسرت آن باغ جنانم
شده ام نادم و افسرده شده روح و روانم
مي دهم نقد جهان را و من آن باغ خريدم
اين سخن گفتم و با دلهره از خواب پريدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر