۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

مرگ



مرگ

دليل ترس من از مرگ من چيست؟

مگر اين جسم، بند روح من نيست؟

مگر در شب، شكستن قفل زندان

خلاص از كند و بند اهرمن نيست؟

مگر داغ اسيري خورده بر جان

ز زندانبان زندان بدن نيست؟

مگر زنداني از زندان رهيده

دليل شادي فرزند و زن نيست؟

مگر مرغي ز ديواري پريده

پريدن از قفس، سوي وطن نيست؟

مگر آهو كمندش را دريده

رها اكنون به صحرا و چمن نيست؟

مگر تيري كه از چله رها شد

كنون، بر، ابر نيسان تكيه زن نيست؟

مگر نت چون جدا شد از دل ني

بگوش اهل عالم نغمه زن نيست

چرا من از رهايي ترس دارم؟

چرا آزادي ام، دلخواه من نيست؟

چرا من از جدايي ها بنالم؟

مگر محبوب من در جان من نيست؟

۱ نظر:

  1. گرچه شايد طبيعي باشد همه ما از مرگ بترسيم اما خواندن اين شعر حس خوبي ايجاد مي‌كند. ضمن اين كه نشان از استخوان بندي بهتر در شعرهاي جديدترتان دارد.
    مسعود. الف

    پاسخحذف

Free counter and web stats