۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

جا نمازي به سر طاقچه اي

روزگار خوش و شيريني بود

سخن از دوره ي ديريني بود

دوره كودكي و شور و نشاط

وقتِ گرگم به هوا، دور حياط

بازي لِي لِي و يك پا به هوا

بچه ها زنده دل و سر به هوا

سحر جمعه، پي كام رويم

با پدر،صبح به حمام رويم

مرد دلاك، كشد كيسه چنان

وصف آن كيسه نيايد به بيان

ظهر جمعه، همه جا بوي غذا

عطر خوشبوي غذاها، به فضا

دور سفره همگي جمع شويم

مثل پروانه برآن شمع شويم

مادرم دست خودش آب كشد

سهم هر بچه به بشقاب كشد

عصر جمعه به دزاشيب رويم

ته آن كوچه پر شيب رويم

كوچه تربتي، آن مرد بزرگ

شاعرِ رِند و نظر باز و سِتُرگ

خانه ي بي بيِ بابا آنجاست

نور سجاده بي بي برجاست

سر سجاده ، به هنگام دعا

به سرش هاله اي از نور خدا

قوري چايي او، تازه دم است

به لب باغچه اش دود و دم است

آنچه امروز به جا مانده از آن

خاطراتي، كه بَرَد باد وزان

چاي شيرين به لب باغچه اي

جا نمازي به سر طاقچه اي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats