هنوز هم در پرديس گيتانجالي با تاگور؛
چه آرامشي!
از زمان آگاه نبودم
آنگاه كه از گذرگاه اين زندگي عبور كردم
شكفتم
چون غنچه اي
در نيمه شبي
به بيشه زاري
كدامين نيرو مرا وادار به ورود به اين ابهام بزرگ كرد؟
چون نور صبحدم را ديدم
انگار در اين جهان بيگانه نبودم
انگار اين موجود پر رمز و راز
كه نه نام داشت و نه نقش
در نقش مادر خودم
در آغوش گرفته است مرا
حتي در هنگام مرگ
همان موجود ناشناخته
چنان بر من ظاهر مي شود
كه انگار هميشه او را مي شناخته ام
و چون اين زندگي را دوست مي دارم
مي دانم
كه مرگ را نيز دوست خواهم داشت
هنگامي كه مادر
سينه از فرزند بر مي گيرد
كودك مي گريد
و آني ديگر
سينه اي ديگر
تسلاي ماتم اوست
Threshold
Rabindranath Tagore
I was not aware of the moment
when I first crossed the threshold of this life.
What was the power that made me open out into this vast mystery
like a bud in the forest at midnight!
When in the morning I looked upon the light
I felt in a moment that I was no stranger in this world,
that the inscrutable without name and form
had taken me in its arms in the form of my own mother.
Even so, in death the same unknown will appear as ever known to me.
And because I love this life,
I know I shall love death as well.
The child cries out
when from the right breast the mother takes it away,
in the very next moment to find in the left one its consolation.
سلام بر سعدي زمان
پاسخحذفبزرگي گفته : چرا از چيزي كه نميدانم چيست بترسم.
مرگ در نظر بعضي هولناك و در نظر بعضي ديگر دوست داشتني است.اين بستگي به ديد شما از مرگ دارد.
ديد تاگور از مرگ ديد بيشتر عرفاست ، آرام و دوست داشتني.
حق يار و ياورتان باد.
May be the end is the beginning of a new life in another world. All I know is that I would like to be with the people I love.
پاسخحذفِDona