می توانست چنین شود
باید چنین می شد
چنین شده بود
در گذشته
در آینده
این نزدیکی ها
آن دورها
چنین شد
اما نه برای تو
رَستی
چون اولین بودی
جَستی
چون آخرین بودی
یمین بودی
یسار بودی
تنها بودی
تنها نبودی
رستی
چون باران بود
رستی
چون سایه بود
رستی
چون آفتاب بود
بخت با تو یار بود
چون بیشه زار بود
بخت با تو یار بود
چون بیشه زار نبود
چنگک بود
قلاب بود
الوار بود
چوبه ی دار بود
لحظه ی دیدار بود
اما بخت با تو یار بود
تو نرفتی
و هنوز در بُهتی
از گریزی دیگر
از گریزگاهی در تور
تا قرارگاهی در دور
ذهنم اسیر حیرت
زبانم درگیر لکنت
پس بشنو
تپیدن قلبت را
در حصار سینه ام
'Could have'
Wislava Szymborska
It could have happened.
It had to happen.
It happened earlier. Later.
Nearer. Farther off.
It happened, but not to you.
You were saved because you were the first.
You were saved because you were the last.
Alone. With others.
On the right. On the left.
Because it was raining. Because of the shade.
Because the day was sunny.
You were in luck - there was a forest.
You were in luck - there were no trees.
You were in luck - a rake, a hook, a beam, a brake,
A jamb, a turn, a quarter-inch, an instant...
So you're here? Still dizzy from
another dodge, close shave, reprieve?
One hole in the net and you slipped through?
I couldn't be more shocked or
speechless.
Listen,
how your heart pounds inside me.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر